بازگشت به صفحه نخست > حافظه، تاريخ، فراموشی > پنج درنگ از ملاقات در اوین
پنج درنگ از ملاقات در اوین
رضا معینی
پنج شنبه 5 اوت 2021
آقای سپهوند میگوید «در بهشت زهراست» و کاغذ سفید تاشدهای را به دستم میدهد. متن وصیتنامه است. راننده میپرسد کجا ببرمتان و من آدرس میدهم. هر سه با هم آه میکشیم. به خانه که میرسیم تنها به کسی که در را باز کرده است و هنوز به یاد نمیآورم چه کسی بود، میگویم «خبر کوتاه بود.» شب خانواده به خرمآباد میروند و من صبح زود روز بعد به سوی بهشت زهرا میروم. قطعه ۱۰۶ گورها همه تازهاند.
درنگ نخست
نخستینبار اوین را در اواخر سال ۱۳۵۵دیدم، با مادرم به ملاقات بهروز برادرم رفته بودیم. گویا پس از بازداشت چند تن از فعالان سیاسی در خرم آباد، او را برای بازجویی دوباره به اوین برده بودند. اما تا آبان ۱۳۵۷ که آزاد شد، در آنجا ماند. آن روزها اوین زندانی دورتر به نظر میرسید. شاید دورتر از قزلقلعه که هبت برادر دیگرم در آغاز دهه پنجاه در آنجا زندانی بود و یا قصر که در مرکز شهر بود و شماری از اعضای خانوادهام در آن زندانی بودند.
مادرم میگفت اوین همان برهوت است، هر بار میبایست چندین ساعت در آن برهوت در برابر زندان که برعکس زندان قصر - نه امکان راحت و ارزانی مانند اتوبوسهای دوطبقه داشت که از گاراژ شمسالعماره ( میدان توپخانه) مستقیم به جلو زندان میرفتند و یا از خانه عمه سلطنت در خیابان پیروزی که با دو کورس تاکسی و یا اتوبوس میشد به میدان قصر رسید- نه در اطرافاش فروشگاهی برای خرید خوارکی بود و نه تا چشم کار میکرد رفت و آمدی. تنها برای تابستان درختان بزرگ کنار دیوارش سایبانی برای خانواده بودند آن هم اگر نگهبانها اجازه میدادند تا در انتظار نوبت ملاقاتشان در سایه آنها بنشینند.
در این برهوت نخستین چیزی که توجه را جلب میکرد کلاغها و صدای دهشتناکشان بود. و هر بار که غارغارشان بلند میشد، مادر زیر لب دعا میخواند. اتاقهای ملاقات نسبت به سالنهای ملاقات قصر کوچکتر و کمازدحامتر بودند. با آنکه زمان ملاقات همان ۱۵ دقیقه بود، اما بهتر میشد گفت و شنید. از دم در تا اتاقهای ملاقات راه زیادی نبود. هنوز اتاق ملاقات با قابهای شیشهای نساخته بودند. در پشت همین شیشهها بود که در مهرماه ۵۷ مادرم به یکباره از زیر چادرش اعلامیهای را بیرون آورد و به شیشه اتاقک چسباند تا بهروز بخواند، اعلامیه یکی از گروههای چریکی بود که با باورهای بهروز نزدیکی نداشت! با این حال شوق چشمان بهروز و لبخندش را هنوز به یادم دارم. بهروز پس از آزادی، ماجرای آن روز را که چندی پس از اعتصاب غذای بزرگ زندانیان سیاسی در اعتراض به کشتار ۱۷ شهریور بود، با همان شوق در چشمانش، واکنش همبندانش را به ماجرای اعلامیه و تاکیدشان بر «بازگشتناپذیری قیام مردم» تعریف میکرد.
درنگ دوم
پس از انقلاب من نخستین عضو خانه بودم که بازداشت شدم و به اوین رفتم، از بازداشتگاه وزرا به اوین رفتم. حسینی بازجوی شعبه ۵ در کنج دیوار نشاندم و گفت چشمبند را بالا بزنم و بعد پرسید: میدانی اینجا کجاست؟ و من با آنکه میدانستم ولی گفتم: نه. شب بود و خسته بودم از شب پیش در راهرو دفتر مرکزی دادستانی نشانده بودنم. یک ساعت هم نخوابیده بودم. صدای تعزیر شعبه هفت و تم تم ضرباهنگ شلاق دلام را میلرزاند، نمیدانستم صدای چیست! نمیخواستم بدانم، حتا زمانی که از زیر چشم به پاهای ورمکرده و گاه خونآلود کسانی که در آن سوی راهرو نشسته بودند، نگاه میکردم، سعی میکردم توجیهی به جز شکنجه پیدا کنم. شب سالگرد ترور رجایی و باهنر بود، نوحه «ز داغات بمریم برادر رجایی» آهنگران را یکسره با صدای بلند پخش میکردند و پاسدارها و بازجوها با آن سینه میزدند. گاه زندانیان را هم بلند میکردند تا آنها هم در گروه سینهزنی که حلقهوار در میان دو راهرو شعبه سینه میزدند، شرکتکنند. برخی از آنها تعزیز شده بودند و هنوز پاهایشان ورم داشت. گاهی هم از داغ برادر رجایی و باهنر محکم به جای سینه خود بر سر زندانیان نشسته در کنار دیوار میزدند.
حسینی گفت:
– اینجا اوین است. میدونی اینجا همان جایی است که جزنیتان هم به حرف آمد.
پاسخام از خستگی بود و نه شجاعت و یا نه حتا حاضر جوابی!
– من فکر میکردم ساواکیها از اوین رفتهاند.
و هنوز هم ضرب سیلیای که از پشت به گردن و صورتام نواخته شد حس میکنم. آن شب تنها با سیلی به پایان نرسید. شاید باز هم جوانی بود یا توهم به پیشبرد خط امام در راست حاکم بر اوین که در پاسخ به پرسشهای نخستین نوشتم :«تفتیش عقاید بر مبنای اصل ۳۲ قانون اساسی جمهوری اسلامی ممنوع است و من از پاسخ خوداری میکنم.» به هر روی با روش ارشادی تعذیری بازجو قانع شدم که قانون اساسی اصلی، قانون اوین است و باید به برخی پرسشها پاسخ داد!
درنگ سوم
سه ماه بعد بود، بازجوییها پس از وقفهای یک ماهه شروع شده بود. از صبح یکسر توی سرم میزدند که دروغ گفتی و باید راستش را بنویسی. یک ساعت وقت داده بودند فکر کنم و بنویسم و یا برای تعزیز به زیرزمین بروم. چیزی برای نوشتن نداشتم. پس از زیرزمین! بعدازظهر دوباره مرا به جلو شعبه آوردند. حسینی آمد و روی صندلی کنج دیوار بازجویی نشاندم و برگهی بازجویی را جلو دستام گذاشت. «همه مسائل خرم آباد را بنویسید». خواستم بپرسم کدام مسائل را و هنوز بِ برادر را نگفته که حسینی با عصبانیت همانطور که با کابل سفید دستاش بر سر و گردنام میزد، داد میزد «!خفه شو و بنویس! ما همه را میدانیم سه ماه دروغ گفتی فکر کردی میتوانی ما را گول بزنی؟»
یکباره در شعبه باز شد و پاسداری مرا با نام پدر صدا کرد و بعد گفت «ملاقات داره.» حسینی بلافاصله گفت «ملاقات ممنوعه»
«دم در نگفتن ملاقات ممنوعه، ملاقاتیاش اومده بالا»
حسینی مکثی کرد و گفت: ببرش.
در اتاق ملاقات بقیه زندانیان به صف پشت پرده و در برابر کابینهایشان ایستاده بودند. مرا هم جلوی کابینی در وسط صف گذاشتند. پاسدار توضیح داد که «میروید جلو کابین چشمبندها را برمیدارید نه به چپ و نه به راست نگاه نمیکنید، با بغل دستی حرف نمیزنید، بعد از ملاقات هم آنجا میمانید تا ملاقاتی برود، بعد چشمبندها را میزنید و به پشت پرده برمیگردید. در مدت ملاقات هم چشمبندها را در جیبتان بگذارید، نباید دیده شوند.»
جلو کابین منتظر ماندم. در که باز شد خانوادهها آمدند، بیشتر مادر بودند. چادر چندتایشان خاکی بود. مادرم از دور که آمد دست تکان دادم. جلو کابین ایستاد، تلفن را برداشت. چادرش خاکی بود.
- سلام
- سلام پسرم خوبی؟
- آره خوبم، شما خوبید همه خوبن...
- همه خوبند. پدرت، خواهرهای گرامیت همه خوب.
مادر گرامی و خواهرها را با هم جمع زده بود. گرامی نامی بود که منتظر بودم بشنوم. در خانه به شوخی گاهی هبت را گرامی را صدا میکردند، گرامی مادر بود.
– پسرم میخوام چیزی بپرسم
– چی مادر
– توبه که نکردی؟
– چی؟
– توبه که نکردی؟
– مادر چرا میپرسید.
– ببین پسرم، پس از سالها اومدم و دم در زیارتنامه اوین خواندم! گفتم دوباره السلام علیک یا اوین! پاسدارها مسخرهام کردند، دنیاست دیگر برای همه پیش میآید. اما من نمیخواهم مادری دیگر به خاطر بچه من پایاش به این خراب شده بیفتد!
– آخه مادر...
– میدونم اما هر کاری میکنی بکن، کسی را لو نده.
– آخه مادر مگر من کیم یا چی کردم که باید توبه کنم. خب از این دیوسا دفاع کردیم.
– نه نه اینطوری حرف نزن تو نباید فحش بدی پسرم.
به یکباره سوزشی در گلویام احساس کردم و سرفهام شروع شد. تا این لحظه آرام حرف زده بودم. درد ضربه کابل به گلویام تازه شروع شده بود و سرفه امانام را برید. وقت ملاقات تمام شد.
– انشاالله. دنبال کارت هم هستم. یادت نرود چی گفتم. مثه برادرات باش تا سرمان را همیشه بالا بگیریم.
در پشت پرده که رفتم قلبام چنان از شادی میتپید، که یادم رفته بود چشمبند را بگذارم و نزدیک بود پاسدار هم روش ارشادی برادر حسینی را اجرا کند. همان پاسداری که مرا برده بود دوباره به شعبه برگرداند. هنوز ننشسته بودم که اینبار حسینی کاغذ را از زیر دستام کشید و برد و بعد با پرسش دیگری آورد. «همه فعالیتهای خود را در پیشگام دانشآموزی لرستان بنویسید؟» به هر حال این پرسش مشخصتر بود با آنکه حرفی تازه نداشتم و پیشتر نوشته بودم. همه کارهای آنزمان علنی بود و تازه اگر مخفی هم بود با بازداشت بسیاری از بچهها ناگفته زیادی از آن روزها نمانده بود. آن لحظه بود که فهمیدم مهربانی برادر حسینی برای اجازه ملاقات تنها به دلیل رأفت اسلامی نبود ملاقات با خانواده فضای احساسی ایجاد میکند که بازجو میتواند از آن بهره ببرد. تنها به این فکر نکرده بود مادرم به من چه خواهد گفت.
دوباره باید بازنویسی میکردم، تصمیمام را گرفتم. خودکار را به دست گرفتم و نوشتم «در این باره من هر انچه را میدانستهام، قبلاً نوشتهام. چیزی بیشتر از آنچه نوشتهام نمیدانم.»
چند توسری خوردم و آن شب را هم در شعبه ماندم اما روز بعد بدون بازجویی به بند برگشتم.
درنگ چهارم
در روزهای آخر شهریور ۱۳۶۴ وقتی مادر و همسر جمشید سپهوند به ملاقاتاش رفته بودند، نابهنگام ملاقات حضوری داده بودند. جمشید پرسیده بوده آیا آنها تقاضای ملاقت کردهاند و با پاسخ منفی خانواده فهمیده بود آخرین دیدار است. جمشید به همراه مبشر مدائن جوانترین برادر مدائنها (دو برادر دیگر او لقمان در سال شصت و داوود در سال ۱۳۶۱ اعدام شده بودند.) و سه تن از مجاهدین خلق، امیر پیرهادی، غلامرضا لعلی، غلامرضا امشاسبند و احمدرضا شعاعینائینی، از زندانیان سابق سیاسی و اعضای جناح چپ سازمان فدایی در ۲۸ شهریور همان سال اعدام شدند. هفته بعد وقتی خانواده به اوین مراجعه کرده بودند، به آنها گفته شده بود «ملاقات ندارد به یک مرد بگویید بیاید!» . همان روزها در قرار با یکی از رفقا به من گفته بود جمشید اعدام شده است. و می دانستم.
حال ۱۵ مهرماه ۱۳۶۴ است، آقای سپهوند پدر جمشید به تهران آمده است و میخواهد به اوین برود، مردهای این خانواده یا اعدام شدهاند و یا در زندانند. با آنکه تحت تعقیب هستم به اصرار خانواده برای نرفتنم جلوی اوین گوش نمیکنم، حتا اصرار عمه منیر مادر جمشید را هم نمیپذیرم. نمیخواهم آقای سپهوند تنها برای شنیدن خبر اعدام پسر بزرگاش به اوین برود. شش صبح از خانه عمه سلطنت، خانهای که ملاقاتهای زندان دوره شاهنشاهی و سپس مراسمهای آزادی فرزندان خانواده در دوران انقلاب و سپس روزهای سختِ سوگ اعدامشدگانمان را در خود دیده بود، به راه افتادیم. جلوی لونا پارک میگویند با مینیبوس بالا بروید! همانجا آقای سپهوند میگوید تو همینجا بمان! نمیمانم با هم سوار مینیبوس میشویم. از خانه تا اوین حتا یک کلام هم حرف نزدیم. جلو در کوچک اوین، او را میبرند و من همانجا منتظر میمانم. به جز من و سه مرد و یک زن دیگر هیچکس آنجا نیست. مدتی همانجا میایستم و پرسشهای پاسداران در رفت و آمد را تحمل میکنم. خانمی که کمی آنسوتر از در و جلو آفتاب نسشته است صدایام میکند. سیگار میخواهد و بعد میگوید «همین جا بشین پیش من کمتر پیگیرت میشوند» کنارش مینشینم. همسر او هم به داخل رفته و میگوید پسرش سه هفته است ملاقات ندارد. به او هم گفتهاند «یک مرد بیاید!» نمیدانم زمان چگونه میگذرد، تنها دل و تنام میلرزد. آقای سپهوند با ساکی در دستاش از در اتاقک کوچک اوین بیرون میآید. بیرون نمیآید فرو میریزد، تلخخندش و نگاهاش به آسمان مانع خیسشدن گونهاش نمیشوند. من هم به آسمان نگاه میکنم. باز هم هیچ نمیگوییم. منتظر مینیبوس نمیمانیم و به طرف دره سرازیر میشویم. چند قدمی میرویم زیر لب میگوید «پاهایام جان ندارند.» جلوی نخستین سواری که رد میشود را میگیرم، سوار میشویم مرد میانسال تنها از نگاه متوجه میشود که وضعیت عادی نداریم. هنوز ننشستهام که آقای سپهوند میگوید «در بهشت زهراست» و کاغذ سفید تاشدهای را به دستم میدهد. متن وصیتنامه است. راننده میپرسد کجا ببرمتان و من آدرس میدهم. هر سه با هم آه میکشیم. به خانه که میرسیم تنها به کسی که در را باز کرده است و هنوز به یاد نمیآورم چه کسی بود، میگویم «خبر کوتاه بود.» شب خانواده به خرمآباد میروند و من صبح زود روز بعد به سوی بهشت زهرا میروم. قطعه ۱۰۶ گورها همه تازهاند.
درنگ پنجم
ماههای آخر پاییز ۱۳۶۴ پس از دو سال انفرادی هبت را به سالن سه آموزشگاه و بند عمومی بردهاند. مادرم چنان خوشحال است که گویی آزاد شده است. دل به دریا میزنم و برای ملاقات میروم، دلهره مادرم بیشتر است تا جلوی اتاقکهای لونا پارک اصرار میکند که برگردم. وقتی مادرم میگوید معینی چاغروند پاسدار پشت باجه کارت ملاقات مرا بیرون میآورد، مادرم بدون آنکه به من نگاه کند فوری میگوید اشتباه است، و با تکرار هبتالله، پاسخ پس این کیه پاسدار را بیپاسخ میگذارد. کارت جدیدی مینویسند. بیرون از اتاقکی که ساختهاند به دیوار تکیه دادهام و مشغول سیگار کشیدنم، مادرم آنسوتر با مادر گلچوبیان مشغول گفتوگوست، به یکباره کسی مچ دستم را میگیرد، با وحشت دستم را میکشم، حاج کربلایی است «با این سن جوانت، آخه این زهرمار چیه دستت گرفتی.» مادرم چنان به سوی ما میدود که کفشهایاش از پایاش بیرون میزند. تا مادرم را میبیند میگوید «آها تو بچهی مادر زندانی دو نظام هستی! همینه دیگه! حداقل این یکی رو نصحیت کن سیگار نکشد!» مادر نگاهاش میکند، این نگاه را میشناسم. میدانم این بار هم پاسخ میدهد «پسرم مردم آزار دو نظام نبوده، نصحیت لازم ندارد.» فوری میگویم «حاجآقا تفننی میکشم، میدانم خوب نیست. مادر هم همیشه میگوید سیگار خوب نیست.» میخواهم غائله را ختم کنم. میدانم بگو مگو با این حیوان میتواند به قطع ملاقات بیانجامد. کربلایی راهاش را میکشد و میرود. مادر سیگار را از دستم میگیرد و همانجا مینشنید و میکشد.
بالاخره به اتاق انتظار ملاقات میرسیم. مدتی منتظر میمانیم و بعد در را باز میکنند و به داخل میرویم. هبت همه چهرهاش خنده است. در این دوسال بیاغراق ده سال پیر شده است. همزمان که با مادر صحبت میکند با نگاه با من حرف میزند و با سر اشاره میکند برو! وقتی گوشی را میگیرم و سلام و احوالپرسی تنها میگوید ادامه تحصیل بده و درس بخوان! و همزمان با سر به دور دستها اشاره میکند. تازه متوجه میشوم که دست راستش را در جیباش گذاشته و حرکت نمیدهد. از نگاهام متوجه میشود. لبخند میزند. همزمان که با مادر حرف میزند، خودش را به سمت کابین بغلی که مادر گلچوبیان ایستاده، میکشانده تا با سر سلامی به مادر کامبیز کند، کامبیز با لبخند و غرور نگاه میکند. «همه چیز خوب است اخوی.» آخرین جملهای که از او میشنوم. تلفن قطع میشود. در بیرون سالن پدر گلچوبیان بدون گلایهای در صدایاش میگوید «همه مدت ملاقات کامبیز به هبت خان نگاه میکرد.»
برگرفته از کتاب آواز نگاه از دریجه تاریک
مهدی اصلانی
انتشارات باران