بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > صداي عشق و اميد از لابلاي آهن و سيمان

صداي عشق و اميد از لابلاي آهن و سيمان

پولاد همايوني

چهار شنبه 6 اوت 2003

نگاهي به كتاب “ از عشق و اميد“ نوشابه اميري( انتشارات خاوران- پاريس مارس 2003)

زندان واژه اي هراسناك و غم انگيز است. هراسناكيش به گستره تاريخ اسارت انسان به دست انسان و غم انگيزيش در بي هويت كردن انسان اجتماعي ، توسط دستگاه زر و زور است.

زندان از بدو پيدايشش به ساختار زر و زور گره خورده است. قدرت بدون زندان و زندان بدون نهاد قدرت بي مفهومند. زندان را ساخته اند تا انساني را كه نظم موجود را بر نمي تابد، در آن به بند كشند و هنگامي كه آداب و سنت قدرت را پذيرفت و به رنگ آن در آمد رهايش كنند. اما، هيچ زنداني تاكنون نتوانسته انسان را رام خود كند. چرا كه آگاهي به هستي زندان و قدرت ، زنداني را در درون خودش به شورش بيشتر عليه آنها بر مي انگيزاند. وجود زندان ها نشانگر اين است كه كار انسان با قدرت هنوز يكسره نشده و مبارزه با ديوارها ، با عشق و اميد به آينده اي آزاد و رها از قيد و بند هاي تحقير كننده ، همچنان ادامه دارد.

كتاب “ نامه هاي زندان “ نوشابه اميري بازتابي از اين مبارزه است. اين كتاب كوچك وساده دربرگيرندة نامه هاي نوشابه به همسر زنداني اش و پاسخ هاي او از پشت ميله هاي اسارتگاه به اين نامه هاست. نامه ها در عين سادگي ، بسيار زيبايند. ويژگي آنها اين است كه با زباني عاشقانه ، ستمي را كه روزانه بر زنداني مي رود، بيان مي كنند.
دريكي از آثار نمايشي ژان پل سارتر ( به گمانم مرده هاي بي كفن و دفن ) يكي از زندانيان از هم بند خود مي پرسد : كه چگونه توانستي در زير شكنجه تاب بياوري ؟ . او در پاسخ مي گويد: آواي گيتار نوازنده اي دوره گرد كه در پشت ديوارهاي زندان مي نواخت، اميد زندگي را در من بيدار نگهداشت و من با گوش دادن به آن كوشيدم تا دردهاي ناشي از شكنجه را به فراموشي سپارم.

از پرنده اي كه در كنار روزن سلول مي نشيند تا گل يا سبزه اي كه بر سيمان نمور مي رويد، همه مي توانند عشق به زندگي و توان مقاومت در برابر بيداد را در انسان بيدار كنند.

نامه ها ي اين دو تن از شرايط درون زندان ، از آدمهاي مسخ شده اي كه زنداني را شكنجه مي دهند ، از آزارهاي تني و رواني چيزي نمي گويند. مگر نه اينكه نامه ها در زير چشمان جلاد نوشته شده اند؟ در لابلاي سطور نامه ها ، اما ، نانوشته ها را مي شود خواند. از درون آنها مي توان شرايط زيست زنداني و خانواده او را در بيرون از زندان ( يا بهتر است بگوييم زندان بزرگتر) به خوبي دريافت.

هر چند اين نامه ها در زير چشمان جلاد نوشته شده اند، اما زنداني تلاش كرده كه با بيان نمادين و استفاده از كنايه و استعاره ، صداي دردآلود خود را به گوش عزيزانش برساند. او مي نويسد: ايام غم نخواهد ماند. همسرش پاسخ مي دهد: به اميد روزي كه رنج هايمان به پايان برسد و ايام غم مان به سر رسد.

به دستور زندانبان ، زنداني بيش از شش سطر نمي تواند بنويسد. در محدوده خط و كاغذ هم او را به بند مي كشند. از همين رو نويسندگان مي كوشند كه در نهايت ايجاز بنويسند. در يكي از نامه ها زنداني مي گويد: به اندازه همه كاغذ هاي جهان اندوه و اميد دارم كه برايت بنويسم، اما، خط آخر كاغذ است.

يكي ديگر از ويژگي هاي اين نامه ها، سرشاري آنها از لطافت، زيبايي و زندگي است. شايد كساني بگويند در زمانه شكنجه ، بيداد و كشتار ، سخن گفتن از عشق زميني و روزمره هاي زندگي چه مفهومي دارد؟ اما مگر زندگي چيست جز همين لحظه ها؟ آيا چيزي جز دوست داشتن همين انسانهاي دور و برمان ؟ اگر من نهايت عشق به نزديكترين يار زندگي ام را نداشته باشم چگونه مي توانم به مردم عشق بورزم؟

انسان هنگامي كه در بند است ، زندگي براي او رنگ و بوي ديگري به خود مي گيرد. آرزوي بوييدن يك گل ، يا راه رفتن در زير باران ، بوسيدن عاشقانة همسر و يا گفتگوي با يك دوست ، همه و همه معنا و مفهوم ژرف تري مي يابند. بسياري از رويدادهاي زندگي روزمره كه به سادگي از كنارشان مي گذريم ، در زندان به عناصر تفكر برانگيزي مبدل مي شوند. راستي چرا به آن شمعداني ها ي باغچة كوچكمان بيشتر ننگريستم؟ چرا يادم رفت پيشاني پدر و مادر را ببوسم؟ آيا روزي مي آيد كه من از اين سلول تنگ رها شوم و همسرم را دوباره و دوباره در آغوش بگيرم و دست هاي كوچك فرزندم را در دست هايم بگيرم و نوازشش كنم؟
از زندان خاطرات و يا نامه هاي زيادي به بيرون راه يافته است. من تا كنون كمتر نوشته اي ديده ام كه زنداني با مخاطبش تنها و تنها از عشق و اميد سخن بگويد. نامه هاي زندان اميري چون ديوان شعر است . ديواني كه تك تك واژه هايش مژده آمدن بهار و سر آمدن زمستان تاريك استبداد را نويد مي دهند.

بخشي از يك نامه را با هم بخوانيم:

از زندان
بانوي پرنده ها ، سلام . مثل پرنده اي رفتي. در آسمان غروب. ديدمت كه مي رفتي. پر كشيدي و در خاكستري غروب گم شدي. چه جدا افتاده ايم از هم، نه؟ فكر مي كردي كه يك روز بيايد كه تو در سفر باشي و من از پشت ميله ها به خاطره سفر فكر كنم. به روياي پرواز. به اميد فردائي كه با هم پرواز كنيم. با اين همه ، خوب كردي عزيزم، پرنده ام. پرنده خوشخوان عاشقم، تا مي تواني از آزادي خود استفاده كن . تا مي شود در فضاي بيكران پر بزن. نمي داني چقدر دردناك است كه انسان تنها به روياي پرواز بيانديشد. ........

خواندن اين كتاب خوب را به علاقمندان ادبيات زندان پيشنهاد مي كنم.

#socialtags