بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > خاوران > مريم، مادر بهکيش ، دنيا و ما ، خاطره ها

مريم، مادر بهکيش ، دنيا و ما ، خاطره ها

شنبه 29 نوامبر 2003

شيرين اميری

ساعت حدودهاى ٦ صبح است. باقامتى خميده از پله ها به طرف
حياط مى رود. هميشه دست و صورتش را كنار حوض مى شويد. با خودش زمزمه مى كند: چه هوايى – چه هواى سردى – پائيز دارد از راه مى رسد. با گفتن اين جمله دلش مى گيرد. قامت ناتوانش به لرزه مى افتد. اشك در چشمان كم سويش جمع مى شود و بدون گفتن كلمه ديگرى بر گونه هاى چروكيده اش مى ريزد. ياد آخرين ديدارى مى افتاد كه با پسر نازنينش داشت. چقدر دلش مى خواست دوباره صورت مهربانش را ببوسد. دوباره دست نوازش بر موهايش بكشد. آهى بلند مى كشد و با خودش زمزمه مى كند: "افسوس هيبت جان ديگر نمى توانم در آغوشت بكشم، ولى مى دانى كه ماه شهريور در راه است، من هر جورى شده دوباره مثل هميشه به خاوران خواهم آمد تا با تو و رفقايت ديدارى داشته باشم، تا بار ديگر با شما عزيزانم تجديد پيمان كنم. آه خودت مى دانى چقدر من به عهد و پيمانتان وفادار هستم."

******

امروز مى خواهم به ديدارش بروم. حدودهاى ساعت ٤ بعد از ظهر تصميمم را قطعى مى كنم. زنگ در را به صدا در مى آورم. صداى گرمش را مى شنوم.
كيه؟
مادر بهكيش منم.

چند لحظه بعد قامت مهربان و باصلابتش را جلوى درگاهى در مى بينم. در آغوشش مى كشم. مى بوسمش. هر وقت كه براى ادامه دادن، به قول جوانها، كم بياورم به سراغش مى روم. به توصيه هايش گوش مى دهم. آخ خداى من مادر بهكيش چقدر قوى و با ايمان است. از عزيزانش برايم مي گويد. از خاطرات دوران كودكيشان مى پرسم.
مادر جان آيا آنها همگى همفكر بودند؟
در جوابم مى گويد: "نه، ولى قلب تماميشان براى ايرانى آزاد و آباد و ايرانى عارى از فقر و گرسنگى مى طپيد."

سوال مى كنم امسال به خاوران مى آيى؟
با شنيدن اين سئوال اشك در چشمانش جمع مى شود در جوابم مى گويد:
" البته بايستى گلهايى كه امسال در باغچه برايشان كاشته ام به خاوران بياورم و به آنها يكبار ديگر بگويم عزيزانم هنوز ما هستيم."

مريم را مى بينم كه صورتش تكيده تر از گدشته شده، و لاغرتر به نظر مى رسد. دوان دوان بطرف اتوبوس مى رود، آخر ساعت هفت و نيم بايستى سر كار باشد. نكند دير برسد. آخ اگر دير برسد بايستى دوباره غرزدن رئيس اش را تحمل كند و شايد اخراج. با خودش مى گويد آه نبايد فكر بد به خودم راه بدهم. من به هر قيمتى شده كارم را بايد حفظ كنم. تنها خودم نيستم سه تا بچه، بايد خيلى مواظب باشم. راستى نگفتم امروز دوم شهريور است و بايد حقوق اش را بگيرد. غروب باقامتى تكيده تر از صبح به خانه برمى گردد. با بچه هايش شام مى خورد و با آنها كمى گپ مى زند. بعد به يادش مى افتد بايستى پول كرايه خانه و پول توجيبى بچه هايش را بدهد. ولى قبل از اينها بايستى پول گل و شيرينى براى همسر مهربانش را كنار بگذارد. آخر ده شهريور در راه است. با خود مى گويد ١٠ شاخه گل مى خرم ولى بعد پشيمان مى شود مى گويد ١٥ شاخه مى خرم ولى دلش مى خواهد تمامى ياس ها و نرگس هاى دنيا را برايش بخرد و بپاى او و رفقايش بريزد.

ياد آخرين صحبتى مى افتد كه با او داشت. پشت شيشه ميله هاى زندان اوين. همسرش به او گفه بود " بعد از من هر تصميمى كه براى زندگى ات داشتى براى من محترم است. سعى كن بعد از من زندگى كنى، چرا كه زندگى زيباست. تلاش كن براى بچه هايمان دنيايى آباد و به دور از جنگ و خونريزى داشته باشيم. در پايان او به همسر مهربانش گفت ترا به اندازه نرگس هاى عاشق شهرمان دوست دارم. مواظب خودت باش."

******

دنيا را مى بينم، چقدر خسته بنظر مى رسد. ازش سئوال مى كنم خسته اى؟ مى گويد: " نه مثل هر روز كار كرده ام. مى دانى مثل هر روز يعنى چه؟ يعنى چهارده ساعت." ولى او هميشه خندان است. چشمانش مى خندد. او استقامت عجيبى دارد. هيچوقت از او شكايت يا گله اى نشنيده ام. چندين بار از همسر مهربانش شنيده بود كه مى گفت: " دنيا وقتى مى خندد آدم انرژى مى گيرد." به او توصيه مى كرد كه هميشه بخندد. از او مى پرسم دنيا چه تداركى براى ده شهريور ديده اى؟ مى گويد:" يك مقاله نوشته ام مى خواهم آن را در خاوران بخوانم." مى گويم خطرناك نيست؟ مى گويد:" بهر حال خطر دارد ولى تو مى دانى كه ما بايستى ادامه دهندگان راه رفقاى عزيزمان باشيم."
حالا چي نوشتي در مقاله ات ؟
باصورتى گشاده و خندان مى گويد: "اتحاد، اتحاد نيروها، حول اتحاد تمامى ايرانيان دربند." در خاتمه مى گويد" امسال تدريس خصوصى زياد داشته ام و مى خواهم 100 شاخه گل بخرم البته دلم مى خواهد تمامى دشت خاوران را پر از گل بكنم ولى افسوس..."

******

امروز ده شهريور است. من براى رفتن به خاوران بايستى چند اتوبوس را عوض كنم. حدود ساعت هشت و نيم به آنجا مى رسم. جمعيت نسبتا زيادى جمع شده اند. با خيلى ها روبوسى مى كنم. مادر بهكيش را مى بينم. آن طرفتر مريم را با بچه هايش و دنيا را، ناگهان صداى مادر هيبت را مى شنوم كه با زبان لرى براى رفقا مى خواند و جمعيت با او همصدا مى شوند. بعد سرود اى ايران را مى شنوم. مى خواهم پرواز كنم. دنيا را مى بينم كه با خواندن مقاله اش شور عجيبى را در جمعيت ايجاد كرده و همه مى گويند اتحاد اتحاد. و دشت خاوران را مى بينم كه پر از گل و شن هاى رنگى شده است.

از پله هاى هواپيما پائين مى آيم. بنابه اجبار ناگزير به ترك وطن شده ام. روزهاى اول گيج و منگ و تشنه شنيدن اخبار بودم و در ذهنم سئوالات زيادى موج مى زد، مي خواهم پاسخ تمامى آنها را پيدا كنم و با خودم قرار مى گذارم:" بايد پاسخگوی سئوالهای مردم باشيم."

******

امروز 15 شهريور است. از طريق رفيقى به مراسم بزرگداشت شهداى فاجعه ملى دعوت شده ام. با در دست داشتن يك دسته گل وارد سالن مى شوم. سالنى سرد و بى روح. سالنى خالى از روح جمعيت. دريغ از حتى يك شاخه گل. آخ خداى من. از خودم مى پرسم به كجا آمده ام؟ مگر نه اينكه امروز روز بزرگداشت شهداى فاجعه ملى است؟ مگر نه اينكه در اين روزها هزاران تن از عزيزان، دوستان و رفقايمان به خون غلطيده اند. دندان روى جگر مى گذارم. منتظر مى مانم. نمايندگان گروه ها و احزاب پشت ميز سخنرانيشان مى نشينند. صحبت بعضى ها به دل مى نشيند ولى تعدادی از آنها به آنجا آمده بودند براى تصفيه حساب گروهى! دلم نمى خواهد باور كنم. دلم مى خواهد بجاى تمامى رفقا و دوستانم و به جای رفقايي که با زحمت زياد اين مراسم فقيرانه را بر پا کرده اند فرياد بكشم. دلم مى خواهد بجاى مادر بهكيش، بجاى مريم، بجاى دنيا فرياد بكشم و بگويم ما هنوز به عدالت اجتماعى و ايرانى آباد و آزاد ايمان داريم. بيائيد كينه هاى كور را كنار بگذاريم. بيائيد يكبار ديگر ارزش هاى اخلاقى و انسانى رفقايمان را بياد بياوريم. بيائيد بخاطر كودكان گرسنه، بخاطر آزادى انديشه و قلم، بخاطر دفاع از حقوق انسانى گرد هم آئيم.